کد کده تربچه

       کد کده تربچه

داستان کوتاه عاشقانه
تنهاترین
مهر- محبت -صفا و صمیمیت و یک رنگی
نگارش در تاريخ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:وقت? آن شب به خانه رفتم,,, , توسط علی طوفان

وقت? آن شب به خانه رفتم...
 
ازدواج چگونه م?‌تواند زندگ? ما را بهتر ــ ?ا بدتر ــ کند؟ ب?ا??د داستانِ ادام? مطلب را بخوان?م، و بعد بب?ن?م شما عز?زان دربار? ا?ن داستان و ا?ن سوال چه نظر? دار?د.
***
وقت? آن شب از سرکار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده م?‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم: با?د چ?ز? را به تو بگو?م. او نشست و به‌آرام? مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحت? در چشمانش را خوب م?‌د?دم.
?ک‌دفعه نفهم?دم چطور دهانم را باز کردم. اما با?د به او م?‌گفتم که در ذهنم چه م?‌گذرد. من طلاق م?‌خواستم. به آرام? موضوع را مطرح کردم. به نظر نم?‌رس?د که از حرف‌ها?م ناراحت شده باشد، فقط به‌نرم? پرس?د: چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. ا?ن باعث شد عصبان? شود. ظرف غذا?ش را به کنار? پرت کرد و سرم داد کش?د: تو مرد ن?ست?! آن شب، د?گر اصلا با هم حرف نزد?م. او گر?ه م?‌کرد. م?‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگ?‌اش آمده است. اما واقعا نم?‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ا? به او بدهم. من د?گر دوستش نداشتم، فقط دلم برا?ش م?‌سوخت.
با ?ک احساس گناه و عذاب وجدان عم?ق، برگ? طلاق را آماده کردم که در آن ق?د شده بود م?‌تواند خانه، ماش?ن، و ?? درصد از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاه? به برگه‌ها انداخت و آن را ر?ز ر?ز پاره کرد. زن? که ?? سال از زندگ?‌اش را با من گذرانده بود، برا?م به غر?به‌ا? تبد?ل شده بود. از ا?ن‌که وقت و انرژ?‌اش را برا? من به هدر داده بود متاسف بودم، اما واقعا نم?‌توانستم به آن زندگ? برگردم چون عاشق ?ک نفر د?گر شده بودم. آخر بلند بلند جلو? من گر?ه سر داد و ا?ن دق?قا همان چ?ز? بود که انتظار داشتم بب?نم. برا? من گر?? او نوع? رها?? بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
روز بعد خ?ل? د?ر به خانه برگشتم و د?دم که پشت م?ز نشسته و چ?ز? م?‌نو?سد. شام نخورده بودم اما مستق?م رفتم بخوابم و خ?ل? زود خوابم برد؛ چون واقعا بعد از گذراندن ?ک روز لذت‌بخش با معشوق? جد?دم خسته بودم. وقت? ب?دار شدم، هنوز پشت م?ز مشغول نوشتن بود. توجه? نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرا?ط طلاق خود را نوشته بود: ه?چ چ?ز? از من نم?‌خواست و فقط ?ک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن ?ک ماه هر دو? ما تلاش کن?م ?ک زندگ? طب?ع? و آرام داشته باش?م. دلا?ل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نم?‌خواست که فکر او به‌خاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برا? من قابل قبول بود. اما ?ک چ?ز د?گر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمان? که او را در روز عروس? وارد اتاقمان کردم به ?اد آورم. از من خواسته بود که در آن ?ک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورود? ببرم. فکر م?‌کردم که د?وانه شده است. اما برا? ا?ن‌که روزها? آخر با هم بودنمان قابل‌ تحمل‌تر باشد، درخواست عج?بش را قبول کردم.
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آرش و هلنا - Broken Angel